قسمت بیستم : بالاخره کربلا
بعد یک عمری که توی عزاداری ها و بعد از روضه ها دعا می کردیم ان شاء اله خدا
کربلا رو قسمت ما بکنه ، بالاخره زائر حرم آقا و زائر حرم ابوالفضل العباس شدیم .
بالاخره راهی کربلا شدیم . کربلایی که هر موقع اسمش رو می شندیم ، اشکمون جاری می
شد . دلمون پر می زد برای یک بار دیدنش . حالا داریم می ریم کربلا . همون جایی که
از بچگی هر موقع یک کار خوبی می کردیم به عنوان تشویق و دعا به ما می گفتن : ان
شاء اله بری کربلا . به اون مداحی ها و نواهایی فکر می کنم که مضمون شون این بود
که نکنه بمیرم و کربلا رو نبینم . به اون حرفهای مداح فکر می کنم که تو مراسم عزا
می گفت : (( آقا حسرت کربلات رو به دل ما نگذاری)) . حالا خدا رو خیلی خیلی شکر می
کنم که یکی از بزرگترین دعاهام رو مستجاب کرد و دارم می رم کربلا . آخ کربلا . چه
اسم جانسوزی . نمی دونید وقتی از دوستام خداحافظی می کردم و گفتم می خوام برم
کربلا چه حالی داشتن . انگار همه بزرگترین آرزوشون رفتن به کربلاست که وقتی می
گفتم می خوام برم کربلا ، یه آه از ته دل می کشیدن و می گفتن خوش به حالت . مثل
اینکه زائر کربلا پیش خدا خیلی آبرو داره که همه به من می گفتن حتما حتما ما رو
دعا کن . مثل اینکه زمین کربلا به آسمون خدا نزدیکتره و خدا به آبروی شهدای کربلا
، دعاهای زائرای کربلا رو بیشتر اجابت می کنه که همه التماس دعا می گن .
هر چی که هست ، هر چی که بود ، بالاخره ما که راهی شدیم . بالاخره داریم می
ریم به اون خیابون بهشتی (بین الحرمین) ، بالاخره داریم می ریم پابوس احیاء کننده
دین نبی ، بالاخره داریم می ریم حرم عباس و بالاخره کربلا .