یتیم
روز عید بود ، ماه رمضان به اتمام رسیده بود و مراسم جشن عید بزرگ مسلمانان به طرز مخصوصی برگزار می شد . مردم به فقرا چیزهایی انفاق می کردند . همچنین صدقات و فطریه در میان آنان تقسیم می شد . نماز عید اقامه شد و دعا و خطبه مربوط به عید نیز به رسم معمول ، ایراد گردید . جشن روز عید فطر برپا بود . بازیچه هایی در دسترس بچه ها گذاشته شده بود و کوچک و بزرگ ، سرگرم تفریح بودند و کودکان در هر گوشه ای جست و خیز داشتند . مردم اجتماع بزرگی تشکیل داده بودند . بچه ها جامه های نو بر تن کرده و همراه پدران و مادرانشان در گردش و حرکت بودند ... در چنین هنگامه ای چشم کنجکاو و پرمهر پیامبر (ص) بر کودکی افتاد که جامه کهنه و پاره ای پوشیده ، زیر درخت نخلی با قیافه ای اندوه بار و روحی پر از آرزو ایستاده و بچه های دیگری را که به مجلس جشن می رفتند ، می نگریست . پیغمبر آن طفل را دید ، دانست که کودک یتیمی ست و به سوی او رفت و با لبخند شیرینی فرمود :" امروز من می خواهم پدر شما باشم " سپس کودک را از زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و او را نوازش بسیار کرد ، تا اینکه کودک خوشحال شد ، آنگاه تبسمی کرد و همراه پیغمبر وارد مراسم جشن عمومی گردید .
دید کودکی به دامــن مــادر گریســت زار کز کودکان کوی کس به من نظـر نداشت
طفلی مرا ز پهلوی خود بی گنــــاه رانــد آن تیر طعنه زخم کم از نیشتــــر نداشت
اطفال را به صحبت من ازچه میل نیست کودک مگر نبــود کسـی که پـدر نداشت
امروز اوستـــاد بــه درسـم نگـــه نکـــرد مانا که رنج و سعی فقیران ثمر نـداشت
خندید و گفت آنکه به فقر تو طعنـــــه زد از لاله های گوهر اشکـــت خبــر نداشت
از زندگانی پدر خود مپرس از اونک (آنکه) چیزی به غیر تیشه و داس و تبر نداشت
طفل فقیــر را هـــوس و آرزو خطـــاســت شاخی که ازتگرک نگون گشت برنداشت
(پروین اعتصامی)
- ۰ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۵
- ۳۹۱ نمایش