وصف کردنت را هم از تو فراگرفتم ... معلم
تو همانی که وقتی سکان سخن گفتن را به دست می گرفتی فقط دوست داشتم گوش کنم . آنقدر زیبا و دلنشین سخن می گفتی که هرگز از نگاه کردن به تو و توجه به حرفهایت سیر نمی شدم . می گفتن شغل انبیاء را داری . این را نمی دانم . فقط می دانم تمام همت و تلاشت سعادت بچه هایی بود که برای تعلیم و تربیت به دست تو سپرده بودند . آنقدر کار خود را مقدس می دانستی و تلاش می کردی ، که بوسه بر دستانت را بمانند بوسه بر دستان پدر جایز دانسته اند . آری بوسه زدن فقط بر دست دو تن جایز است . یکی بر دستان کسی که تو را بدنیا آورده یعنی پدر و مادر و دیگری بر دستان کسی که تو را علم آموخته یعنی استاد و معلم . آری تو بمانند پدرم بودی . با وجود پدرم ، من به دنیا آمدم اما این بواسطه وجود تو بود که چشمانم به دنیا باز شد یعنی این تو بودی که دنیا را و هر آنچه در دنیا بود به من آموختی . حساب دودوتا چهار تا هم که بکنیم تقریبا همه چیز را تو به من یاد دادی حتی چیزهای ساده مثل نوشتن آب بابا را . اصلا همین حساب کردن را هم تو به من آموختی . چه بگویم در وصفت که حتی همین نوشتن در وصفت را هم از تو فرا گرفتم . آن روزها وقتی بچه بودیم و سر کلاس می آمدیم شاید از تکالیف گفتن و گاهی اوقات از عصبانی شدن و اینکه ما را تنبیه می کردی ، خسته می شدیم و دوست داشتیم زودتر بزرگ شویم ، اما حالا که بزرگ شدیم ، دلمان آنقدر هوای کلاس و درس و مدرسه و از همه مهمتر روح مدرسه را که تو بودی ، کرده که ... . البته آنقدر باوفا و باصفایی که هنوز هم وقتی شاگردان قدیمی پیشت می آیند ، آنها را می شناسی . هنوز وقتی شاگردی از شاگردان قدیمی ات که الآن برای خود مردی شده است از اوضاع و احوال نابسامان زندگی اش می گوید ، می شود ناراحتی و نگرانی را در چشمانت دید . یا وقتی شاگردی از وضع خوب کسب و کار و خانواده اش می گوید ، آنقدر خوشحال می شوی که هیجان و شادی ات را نمی توانی پنهان کنی . راستی مگر قلب تو چقدر بزرگ است که سالهاست دغدغه ها و مشکلات شاگردان فراوانی را گوش می دهی و پای درددل آنها می نشینی و باز هم برای شاگردان قدیمی هم وقت داری . آخر مگر تو خسته نمی شوی ؟ حالا می دانم وقتی می گویند شغل انبیاء یعنی چه . یعنی تو تعلیم و تربیت می کنی . یعنی تو غصه همه را می خوری . یعنی تو به فکر سعادت همه هستی ... یعنی تو خسته نمی شوی ...
با تمام وجود دوستت دارم معلم خوبم